My life's events
درباره وبلاگ


hello!thanks for visiting here :)

پيوندها
تنهاترین ها
نیم کیلو باش ولی مرد باش
فرشته ی عاشق
بچه هاي اقتصاد 90 دانشگاه باهنر كرمان
دانستنی ها
ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دختر تنها و آدرس alonegirl90.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 195
بازدید کل : 5138
تعداد مطالب : 122
تعداد نظرات : 22
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


نويسندگان
mina

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 14 مهر 1396برچسب:, :: 20:58 :: نويسنده : mina

My Wedding Day Was Not the Best Day of My Life

Hello bees! I got married on Aug. 15. Yay! We had a small, intimate wedding of less than 30 people. Our ceremony was outside in a gazebo along a lake, which was gorgeous, and despite a forecast for storms and rain the weather held up. Dinner followed at our favorite restaurant. We finished the night with drinks with a few friends and family members. Aside from hair snafu (which I fortunately fixed) everything went as planned.

But I cannot say it was the best day of my life. DH and I talked about it and he felt the same way.

I don’t know if I feel disappointed about that or just surprised. I’m guessing I feel this way because I never expected my wedding day to be the best day ever. I hated wedding planning — I really wanted to live my life without this one event taking over. That’s not to say I didn’t care or wasn’t involved. I don’t know … I guess I just thought this magical feeling would take over on the day and I would get that bride high I feel like everyone else experiences. (Deep down, part of me wonders if we had gone the Vegas route, the plan I originally got so excited over, if I would’ve felt that “best day ever” feeling.)

I don’t feel sorry for myself and I really can’t say I wish I had done anything differently. My wedding was just not the best day ever, and i guess I’m looking for a little perspective on that, because I think the wedding industry has convinced us all that your wedding is supposed to be the best day ever. 

Anyone else feel the same way?

 
جمعه 14 مهر 1396برچسب:, :: 20:28 :: نويسنده : mina

 
سه شنبه 17 آذر 1394برچسب:, :: 21:5 :: نويسنده : mina

صداقت یعنی حماقت...

و من میخواهم بزرگترین حماقت زندگی ام را بکنم...

 

 
سه شنبه 17 آذر 1394برچسب:, :: 21:3 :: نويسنده : mina

در دنیایی که پسران هوس های خود را...

و دختران احساس احمقانه ی خود را ...

عشق میخوانند....

من همان ساکت باشم بهتر است!

 
سه شنبه 17 آذر 1394برچسب:, :: 20:59 :: نويسنده : mina

از دیگران شکایت نمیکنم

بلکه خودم را تغییر میدهم

چرا که کفش پوشیدن بهتر از فرش کردن کل دنیاست...

 
سه شنبه 17 آذر 1394برچسب:, :: 20:54 :: نويسنده : mina

امممممممم....چقدر خوبه که هستم...چقدر خوبه که خوب هستم

چقدر خوبه نفس کشیدن تو این هوای سرد پاییزی

چقدر خوبه که خدا هوامو داره

چقدر خوبه که داره امتحانم میکنه

چقدر خوبه که گاهی ناراحتم...این یعنی یکی اون بالا هست که به یادمه

خدا جوووونم دوست دارم...بابت همه ی خوبیایی که درحقم کردی

ممنونم

 
سه شنبه 6 مرداد 1394برچسب:, :: 19:29 :: نويسنده : mina
בﻟﻢ ﮔــــــــــــﺮﻓﺘــــــــﻪ....!!! ﺑــــــﻪ ﻗבﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯﻫــــــﺎﯾﯽ ﮐﻪ.. ﺧﻨבﯾבﻡ.... ﻭ ﻫﻤـــﻪ ﺁבﻡ ﻫــــــﺎ ﺭﺍ ﺧﻨــــــــــــﺪﺍﻧﺪﻡ.... ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﺑـــــــــــﻮﺩ ﮐﻪ ﺻــــــــבﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﻢ.... ﮔـــــــــﻮﺵ ﻫﻤــــــــــــﻪ ﺭﻭ ﮐــــــــﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ... ﺍﻣــــــآ حــــآلآ.. ﺻـــــــבﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ.... ﺣﺘﯽ ﺧـــﻮבﻡ ﻫــــــﻢ ﻧـــــﻤﯽ ﺷﻨــــــﻮﻡ.. ... בﻟﻢ ﺑﺎﺭﺍטּ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ... ﺑـــــــــﺎﺭﺍטּ....!!! בﻟﻢ ﺩﺭﯾﺎ ... ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ... ﺩﺭﯾــــــــــــــــــﺎ....!!! בﻟﻢ ... בﻝ ... ﻣﯽ ﺧـــــــــــــﻮﺍﻫﺪ ... ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﻫﺮ בﻟـــــــــے....!! عــــــشـــق تو شوخــــــے زیبایی بود که خـבاوند با قلب مــטּ کرد...!! زیبا بود امّا شوخـــــے بود....!! حالا...... تو بی تقصیری....! خــבای تو هم بی تقصیر است...! من تاواטּ اشتباه خوב را پس میدهم...! تمام این تنهایی تاواטּ....! « جدّی گرفتن آن شوخــــــــے » است...! ک بـــــــے ریا عاشقت شــבم و....! گرفتار عشقــــــــــے یکطرفه....! و اما با رفتنت مــــــטּ مانــבم و....! قلبــــــــــــــــــے شکسته و ذهنـــــــے تا ابــــــــــــــــב دیووانــــــه....!
 
شنبه 2 اسفند 1393برچسب:, :: 20:12 :: نويسنده : mina

نه میتونم از این احساس رها شم تا تو تنها شی

نه اون اندازه دل دارم ببینم با کسی باشی

 

ززود تر بیا پیشم کسی که دوستت دارم...!!!

 
یک شنبه 21 دی 1393برچسب:, :: 22:42 :: نويسنده : mina

دانم اكنون از آن خانه دور
شادي زندگي پر گرفته
دانم اكنون كه طفلي به زاري
ماتم از هجر مادر گرفته
هر زمان مي دود در خيالم
نقشي از بستري خالي و سرد
نقش دستي كه كاويده نوميد
پيكري را در آن با غم و درد
بينم آنجا كنار بخاري
سايه قامتي سست و لرزان
سايه بازواني كه گويي
زندگي را رها كرده آسان
دورتر كودكي خفته غمگين
در بر دايه خسته و پير
بر سر نقش گلهاي قالي
سرنگون گشته فنجاني از شير
پنجره باز و در سايه آن
رنگ گلها به زردي كشيده
پرده افتاده بر شانه در
آب گلدان به آخر رسيده
گربه با ديده اي سرد و بي نور
نرم و سنگين قدم ميگذارد
شمع در آخرين شعله خويش
ره به سوي عدم ميسپارد
دانم اكنون كز آن خانه دور
شادي زندگي پر گرفته
دانم اكنون كه طفلي به زاري
ماتم از هجر مادر گرفته
ليك من خسته جان و پريشان
مي سپارم ره آرزو را
بار من شعر و دلدار من شعر
مي روم تا بدست آرم او را

 
یک شنبه 21 دی 1393برچسب:, :: 22:41 :: نويسنده : mina

در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روي ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دامهاي روشن چشمانم
مي خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جواني معصوم
مغروق لحظه هاي فراموشي
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشي
مي خواهمش در اين شب تنهايي
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد ‚ درد ساكت زيبايي
سرشار ‚ از تمامي خود سرشار
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلاي گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفسهايش
نوشد بنوشد كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش
وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
در گيردم ‚ به همهمه ي در گيرد
خاكسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره هاي تمنا را
در بوسه هاي پر شررش جويم
لذات آتشين هوسها را
مي خواهمش دريغا ‚ مي خواهم
مي خواهمش به تيره به تنهايي
مي خوانمش به گريه به بي تابي
مي خوانمش به صبر ‚ شكيبايي
لب تشنه مي دود نگهم هر دم
در حفره هاي شب ‚ شب بي پايان
او آن پرنده شايد مي گريد
بر بام يك ستاره سرگردان

فروغ

 
یک شنبه 21 دی 1393برچسب:, :: 22:39 :: نويسنده : mina

نمي دانم چه مي خواهم خدا يا
به دنبال چه مي گردم شب و روز
چه مي جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پر سوز
ز جمع آشنايان ميگريزم
به كنجي مي خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگيها
به بيمار دل خود مي دهم گوش
گريزانم از اين مردم كه با من
به ظاهر همدم ويكرنگ هستند
ولي در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پيرايه بستند
از اين مردم كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلي خوشبو شكفتند
ولي آن دم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه اي بد نام گفتند
دل من اي دل ديوانه من
كه مي سوزي از اين بيگانگي ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدا را بس كن اين ديوانگي ها

 
یک شنبه 21 دی 1393برچسب:, :: 22:38 :: نويسنده : mina

از بيم و اميد عشق رنجورم
آرامش جاودانه مي خواهم
بر حسرت دل دگر نيفزايم
آسايش بيكرانه مي خواهم
پا بر سر دل نهاده مي گويم
بگذاشتن از آن ستيزه جو خوشتر
يك بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشين خوشتر
پنداشت اگر شبي به سرمستي
در بستر عشق او سحر كردم
شبهاي دگر كه رفته از عمرم
در دامن ديگران به سر كردم
ديگر نكنم ز روي ناداني
قرباني عشق او غرورم را
شايد كه چو بگذرم از او يابم
آن گمشده شادي و سرورم را
آنكس كه مرا نشاط و مستي داد
آنكس كه مرا اميد و شادي بود
هر جا كه نشست بي تامل گفت
او يك +زن ساده لوح عادي بود
مي سوزم از اين دو رويي و نيرنگ
يكرنگي كودكانه مي خواهم
اي مرگ از آن لبان خاموشت
يك بوسه جاودانه مي خواهم
رو پيش زني ببر غرورت را
كو عشق ترا به هيچ نشمارد
آن پيكر داغ و دردمندت را
با مهر به روي سينه نفشارد
عشقي كه ترا نثار ره كردم
در سينه ديگري نخواهي يافت
زان بوسه كه بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذري نخواهي يافت
در جستجوي تو و نگاه تو
ديگر ندود نگاه بي تابم
انديشه آن دو چشم رويايي
هرگز نبرد ز ديدگان خوابم
ديگر به هواي لحظه اي ديدار
دنبال تو در بدر نميگردم
دنبال تو اي اميد بي حاصل
ديوانه و بي خبر نمي گردم
در ظلمت آن اطاقك خاموش
بيچاره و منتظر نمي مانم
هر لحظه نظر به در نمي دوزم
وان آه نهان به لب نميرانم
اي زن كه دلي پر از صفا داري
از مرد وفا مجو مجو هرگز
او معني عشق را نمي داند
راز دل خود به او مگو هرگز

فروغ

 
یک شنبه 21 دی 1393برچسب:, :: 22:34 :: نويسنده : mina

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺣﺪ ﺩﻭستش ﺩﺍﺭﯼ,
ﺣﺴﻮﺩ ﻣﯽ ﺷﯽ...
ﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﺷﯽ...
ﭼﺸﻢ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﮕﺎﻫﺎﯼ ﺑﻘﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﻧﺪﺍﺭﯼ...
ﭼﺸﻢ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﻪ...
دوست نداري كسي بهش نگاه كنه
دوست نداري خوشكل بره تو خيابون
دوست نداري غير از بغل خودت جايي ديگه شيطوني كنه
مدام نگرانو دلواپسی...
ﻫﻤﺶ الکی ﺍﺯﺵ ﺩﻟﮕﯿﺮﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﯽ ﺷیو همش الكي بهش گير ميدي
همین باعث شروع بحثو دعوا میشه...
ازت دلگیر میشه...
ناراحت میشه...
فک میکنی به درد هم نمیخورید...
فک میکنی زیادی هستی تو زندگیش!
فک میکنی نباشی راحت تره...
ولی نمیدونه تمامه اینا از رو دوست داشتنه...
یه دوست داشتنه واقعيه ...
یهو دعواها شروع میشه...
دعواها اوج میگیرن...
بیشترو بیشتر میشن...
آخرشم...
آخرشم همه چی تموم میشه...
ولی چرا اینجوری شد؟؟!
قسم میخورم ﻫﻤﺶ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺯﯾﺎﺩﻩ...
وقتی بیش از حد دوسش داشته باشی...
از دستش میدی...
انگار این قانونه طبیعته... ×_×

 
یک شنبه 21 دی 1393برچسب:, :: 22:33 :: نويسنده : mina

ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ، ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺵ ﭼﯿﺴﺖ ...
ﻭ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ میگویی، ﮐﻪ خاطرات گذشته ات را ساخته ...
ﮐﺪﺍﻣﯿﻦ برهان ...
کدامین ﻋﻘﻞ ...
کدامین منطق ...
ﺍﯾﻦ ﺭﺍ میپذیرد ؟؟؟
ﭘﺲ .....
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﺕ، ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﯼ،
یقین بدان . . .
ﺗﻮ، ﺑﺎ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ی ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮدی !!

 
شنبه 13 دی 1393برچسب:, :: 20:24 :: نويسنده : mina
ﻣﺮﺩ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺍﺳﺐ ﺳﻔﯿﺪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺑﻨﺰ ﺳﯿﺎﻩ !
ﻣﺮﺩ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺩﻭ ﭘﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ
ﻣﺮﺩ ﻣﻦ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺣﺴﺎﺏ ﭘﺮ ﻭ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺷﺮﮐﺘﯽ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﺟﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭ ﻭ ﻣﺮﺩﺍﻧﮕﯽ ﺍﺵ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ
ﻣﺮﺩ ﻣﻦ ﺁﻧﻘﺪﺭﻫﺎ ﻫﻢ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﺳﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﺯ ﻗﺎﻣﺘﺶ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺷﺪ
ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪ
ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺣﺮﻓﯽ ﺟز ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ
ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ گل ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺮﺩﯼ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ
ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺟﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ
ﭼﻪ ﻋﺸﻘﯽ ﺩﺍﺭﺩ … ﻫﺰﺍﺭ ﮐﺎﺩﻭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﻗﯿﻤﺖ ﭘﯿﺸﮑﺶ …
ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺳﺖ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﺤﮑﻢ …
ﺍﻣﻦ ﺍﺳﺖ … ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ …
ﻣﺮﺩ ﻣﻦ ﻣﺮﺩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ …
 
شنبه 13 دی 1393برچسب:, :: 20:22 :: نويسنده : mina
می گویند یک روزی هست

كه چرتكه بدست مي گيرند و حساب و كتاب مي كنندو آن روز تو بايد تاوان آنچه با من كردي را پس بدهي!!!

فقط نمي دانم… 
 
تاوان آن موقع تو

به چه درد من مي خورد...!؟؟؟؟

 

 
شنبه 13 دی 1393برچسب:, :: 20:20 :: نويسنده : mina

هــے غـَریبــﮧ

شـَب عـَروسے کــُت و شـلوار سیــاهش را بـﮧ او بپـُوشــاטּ

رنـگ ِ سیــآه بـﮧ مـَـرد ِ مـَـטּ خـیلے می آیـَد

بـند کـرواتـش رآ خـُـودت سـفت کـُن

ایــטּ کــار را دوسـت دآرد...

وقـتے دستــانت را مے گیــرد

خـُـودت را در آغـُـوش ِ او بینـداز...

بــا ایــטּ کــار احســآس ِ آرامـِش مے کــُند

زَحمـَت ِ تــاج عـَروس رآ نــَکش

سـَلیقـﮧ اش رآ خـُـوب مے دانـَم ، بـَرایت گـِرفتـﮧ اسـت

خـُلاصـﮧ کـُنم غـَریبـﮧ

جــان ِ تـُـو و جــاטּ ِ مـَـرد ِ مـَـטּ...

 
شنبه 13 دی 1393برچسب:, :: 20:19 :: نويسنده : mina

هی رفیق... 

او که در اغوش توست... 

ارزوی من بود... 

خوش به حالت...

 
شنبه 13 دی 1393برچسب:, :: 20:18 :: نويسنده : mina

احتـــرامــــ بﮧ ب؏ضےــﺂ   

مستـפـبـــ  هـــم  כּـےـس چــﮧ بړســﮧ بــﮧ واجبـــモノクロ のデコメ絵文字
 
شنبه 13 دی 1393برچسب:, :: 20:17 :: نويسنده : mina

مرا ببر
به همان روز
همان ساعت
و همان خیابان
که تو عابر بودی و ُ
من
ناشناس.
بار دیگر
برگرد و نگاهم کن
این
آخرین تصویری ست که از خود
به یاد دارم‌‌.‌

 
شنبه 13 دی 1393برچسب:, :: 20:17 :: نويسنده : mina

בﻟﻢ ﮔــــــــــــﺮﻓﺘــــــــﻪ....!!!
ﺑــــــﻪ ﻗבﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺯﻫــــــﺎﯾﯽ ﮐﻪ..
ﺧﻨבﯾבﻡ....
ﻭ ﻫﻤـــﻪ ﺁבﻡ ﻫــــــﺎ ﺭﺍ ﺧﻨــــــــــــﺪﺍﻧﺪﻡ....
ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﺑـــــــــــﻮﺩ ﮐﻪ ﺻــــــــבﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﻢ....
ﮔـــــــــﻮﺵ ﻫﻤــــــــــــﻪ ﺭﻭ ﮐــــــــﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ...
ﺍﻣــــــآ حــــآلآ..
ﺻـــــــבﺍﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ....
ﺣﺘﯽ ﺧـــﻮבﻡ ﻫــــــﻢ ﻧـــــﻤﯽ ﺷﻨــــــﻮﻡ.. ...
בﻟﻢ ﺑﺎﺭﺍטּ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ...
ﺑـــــــــﺎﺭﺍטּ....!!!
בﻟﻢ ﺩﺭﯾﺎ ...
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ...
ﺩﺭﯾــــــــــــــــــﺎ....!!!
בﻟﻢ ... בﻝ ... ﻣﯽ ﺧـــــــــــــﻮﺍﻫﺪ ...
ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﻫﺮ בﻟـــــــــے....!!
عــــــشـــق تو شوخــــــے زیبایی بود که خـבاوند با قلب مــטּ کرد...!!
زیبا بود امّا شوخـــــے بود....!!
حالا......
تو بی تقصیری....!
خــבای تو هم بی تقصیر است...!
من تاواטּ اشتباه خوב را پس میدهم...!
تمام این تنهایی تاواטּ....!
« جدّی گرفتن آن شوخــــــــے » است...!
ک بـــــــے ریا عاشقت شــבم و....!
گرفتار عشقــــــــــے یکطرفه....!
و اما با رفتنت مــــــטּ مانــבم و....!
قلبــــــــــــــــــے شکسته و ذهنـــــــے تا ابــــــــــــــــב دیووانــــــه....!

 
شنبه 13 دی 1393برچسب:, :: 20:16 :: نويسنده : mina

بــﻪ ﺟـﺎﯾــﯽ ﺭﺳـﯿـﺪﻡ ﮐـﻪ ﺩﯾـﮕـﻪ ﺧـﯿـﻠـﯽ
ﭼـﯿـﺰﺍ ﻭﺍﺳـﻢ ﻣـﻬﻢ ﻧـﯿـﺴـﺖ
ﺟـﺎﯾـﯽ ﮐـﻪ ﻭﻗـﺘـﯽ ﯾـﮑـﯽ ﺩﻟـﻤـﻮ ﻣـﯽﺷـﮑـﻨـﻪ
ﻣـﺜﻞ ﺁﺏ ﺧـﻮﺭﺩﻥ ﻣـﯿـﺬﺍﺭﻣـﺶ ﮐـﻨـﺎﺭ
ﺟـﺎﯾــﯽ ﮐـﻪ ﺑـﺎ ﺩﯾـﺪﻥ ﺑـﯽ ﻣـﻌﺮﻓـﺘـﯿـﺎ
ﻓـﻘـﻂ ﻣـﯿـﮕـﻢ " ﺑـﻪ ﺩﺭﮐـ"
ﺩﯾـﮕـﻪ ﻧـﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻣـﺪﻥ ﮐـﺴـﯽ ﺫﻭﻕ ﺯﺩﻩ ﻣـﯿﺸــﻢ
ﻧـﻪ ﺍﺯ ﺭﻓـﺘـﻦ ﮐـﺴـﯽ ﻧـﺎﺭﺍﺣـﺖ ﮐـﻪ ﺑـﺨـﻮﺍﻡ ﻧـﺎﺯﺷـﻮ ﺑـﺨــﺮﻡ ﺑـﺮﮔـﺮﺩﻩ
ﺑــﯽ ﺍﺣـﺴـﺎﺱ ﻧـﺒـﻮﺩﻡ......
ﯾــﻪ ﮐـﺴـی ﺍﻭﻣــﺪ ﺗـﻮ ﺯﻧـﺪﮔـﯿــﻢ ﮐــﻪ
ﯾــﻪ ﺳــﺮﯼ ﺑــﺎﻭﺭﻫــﺎﻣـﻮ ﺍﺯ ﺑـﯿــﻦ ﺑـﺮﺩ
ﻫـﻤـﻮﻧـی ﮐــﻪ ﮔـﻔـﺘـ "ﺗـﻮ ﻭﺍﺳــﻪ
ﺍﯾـﻦ ﺩﻧـﯿـﺎ ﺯﯾـﺎﺩﯼ ﺧــﻮﺑـﯽ و مهربونی"
ﺁﺑــﯽ ﭘـﺸـﺘـ ﺳــﺮ ﮐـﺴــﯽ ﻧﻤــﯽ ﺭﯾـﺰﻡ
ﮐــﻪ ﺑﺮﮔــﺮﺩﻩ ..
ﻫــﺮ ﮐــﯽ ﺭﻓـﺖ "ﺑــﻪ ﺳـﻼﻣـﺖ ...

 
شنبه 13 دی 1393برچسب:, :: 20:14 :: نويسنده : mina

بـاور کـن مــن هـرگز لــایـق دوسـتت دارم هـای تــو نـبودم
مـلتمـسانـه از تــو میـخـواهـم :
دوسـتت دارم هـایت را بــه کـسی بـگویـی
کـه لــایـق دروغــهایـت بـاشـد …

 
جمعه 7 آذر 1393برچسب:, :: 18:54 :: نويسنده : mina

او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را

 
جمعه 7 آذر 1393برچسب:, :: 18:52 :: نويسنده : mina

این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گیریزی زمن و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم  

 
جمعه 7 آذر 1393برچسب:, :: 18:51 :: نويسنده : mina

مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید

در بهـــــاری روشن از امــواج نـــور

در زمستــــان غبــــار آلــــــود و دور

یـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شور

مرگ من روزی فــــرا خــواهد رسید

روزی از این تلـــخ و شیرین روزهـا

روز پـــوچی همچو روزان دگــــــــر

ســــایه ای ز امروزهـــا ، دیروزهــا

دیدگـــــانم همچو دالان هــــای تــــــار

گـــونه هـــایم همچو مرمر هـای سرد

ناگهــــان خـــوابی مرا خـــواهد ربود

من تهی خــــواهم شد از فریــــاد درد

خـاک می خواند مرا هر دم به خویش

می رسند از ره کـــه در خــــاکم نهند

آه ... شـــــاید عــــاشقـــــانم نیمه شب

گــــل به روی گـــــور غمنــــاکم نهند

بعد من ، نـــــاگه به یک سو می روند

پـــرده هــــــای تیره ی دنیــــــــای من

چشمهـــــای ناشنـــــاسی می خـــــزند

روی کــــــاغذ هـــا و دفترهـــــای من

در اتــــــاق کــــــــوچکم پـــــا می نهد

بعد من ، بــــا یـــــاد من بیگــــــانه ای

در بـــر آئینه می مـــــاند به جــــــــای

تــــــــار موئی ، نقش دستی ، شانه ای

می رهم از خویش و می مانم ز خویش

هر چه بر جا مــــــانده ویران می شود

روح من چــــون بــادبــان قـــــــــایـقی

در افقهـــــا دور و پنهـــــــان می شود

می شتــــــابد از پـی هم بی شکـــــیب

روزهــــا و هفته هـــــــا و ماه هـــــــا

چشم تــــو در انتظــــــــار نــــــامه ای

خیره می مــــاند بــــه چشم راه هــــــا

لیک دیگــــر پیکـــــر سرد مــــــــــرا

می فشـــــارد خاک دامنگیر خــــاک !

بی تو ، دور از ضربه هـــــای قلب تو

قلب من می پوسد آنجــــــا زیر خــاک

بعد هـــــا نــــــام مرا بــــــاران و بــاد

نــــــرم می شویند از رخســــار سنگ

گور من گمنــــــام می مــــــــاند به راه

فارغ از افســـــانه هـــای نــــام و ننگ

 
جمعه 7 آذر 1393برچسب:, :: 18:48 :: نويسنده : mina

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایهء سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود

 

 

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

 

 

به راه پرستاره می کشانی ام

فراتر از ستاره می نشانی ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

 

 

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

 

 

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیرپا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

 

 

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب می شود

صراحی دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود

نگاه کن

تو میدمی و آفتاب می شود

 
سه شنبه 15 مهر 1393برچسب:, :: 21:7 :: نويسنده : mina

شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم

خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم

در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق ، از این دلبستگی هایم ؟

 

چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟

 
سه شنبه 15 مهر 1393برچسب:, :: 20:32 :: نويسنده : mina

میروم تا در آغوش خاک قرار بگیرم و تمام خاطراتمان را به خاک بسپارم

 

چون دیگر بعد تو پناهی بهتر از آغوش خاک ندارم ...

 
سه شنبه 15 مهر 1393برچسب:, :: 20:30 :: نويسنده : mina

درنگاهت چیزی است که نمیدانم چیست ؟

بعد از آرامش یک غم...

مثل پیداشدن یک لبخند...

مثل بوی نم بعد از باران...

درنگاهت چیریست که نمیدانم چیست ؟!

من به آن محتاجم

 

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد